خاطره زایمانم:
عزیزم امشب اومدم پس از مدتها خاطره زایمانمو واست تعریف کنم .....پنجشنبه که رفتم دکتر گفت باید بری شنبه بستری بشی خیلی میترسیدم خیلی.......... واما خاطره اون شب وزایمان : عسلم سال قبل این موقع آخرین ساعتهای باهم بودنمون بود......... یادمه این ساعت بابا داود گفت بهتره امشب زو د به رخت خواب بریم که فردا راه سختی در پیش داریم . درسته منم به ظاهر به قصد خواب به رخت خواب رفتم ولی واقعیتش از استرس و ترس نتونستم درست حسابی بخوابم......... خلاصه هرطوری بود شب رو صبح کردم گلکم به گمونم فرشته ها بهت خبر داده بودن که صبح فردا زمینی میشی چون خیلی تکون تکون میخوردی وشیطونی میکردی منم لذت میبردم واحساس دلتنگ...
نویسنده :
مامانی
23:48